تو یه یک کویر دور یه درختی خسته بود
یه درختی نا امید که دلش شکسته بود
روی اون درخت پیر یه طناب پاره بود
اون طناب دار یه عاشق بیچاره بود
شبی از شبهای غم که هوا گرفته بود
رفتنش رو به کویر به کسی نگفته بود
رفت و رفت تا که رسید اون طناب دار و بست
به دلش گفت که باید دیگه از دنیا گسست
طناب دار و گرفت دور گردنش گذاشت
چشماشو بست و دیگه رو لبش خنده نداشت
اما پاره شد طناب تا جوون قصه مون
بدونه که حتی مرگ نمیشه چاره ی اون
چشمش افتاد به درخت به طناب بوسه ای زد
طناب دارش و کشت یه دفعه ناله ای زد
ناله زد از بی کسی که فقط یه چاره داشت
رنگ خود باوری را توی خاطرش گذاشت
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1